چند درس مهم

ساخت وبلاگ

 چند درس مهم

درس اول :

 

یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم منشی می پره جلو و میگه: اول من، اول من!

من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم!

پوووف! منشی ناپدید میشه ...

بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من، حالا من

من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...

پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه

بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه

مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!
نتیجه اخلاقی : همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !

 

درس دوم :

یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش
راهبه سوار میشه و راه میفتن.

چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه!
راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس
۱۲۹ رو به خاطر بیار !

کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه. چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده !

راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!!!

کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه
بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس
۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی!!!

نتیجه اخلاقی : اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی !

 

  درس سوم :

یه شب خانم خونه به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه كه دیشب مجبور شده خونه یكی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه!

شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچكدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیكنن!

یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه كه دیشب مجبور شده خونه یكی از دوستهای صمیمیش (مذكر) بمونه!

خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه : ۱۵ تاشون تایید میكنن كه آقا تمام شب رو خونه ی اونا مونده! ۵ تای دیگه حتی میگن كه آقا هنوزم خونه اونا پیش اوناست !!!

نتیجه اخلاقی : یادتون باشه كه مردها دوستهای بهتری برای همدیگه هستند !

 

      درس چهارم :

یه مرد ۸۰ ساله میره برای چكاپ. دكتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:

هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زایمانش میرسه، نظرت چیه دكتر؟!

دكتر چند لحظه فكر میكنه و میگه: خب بذار یه داستان برات تعریف كنم. من یه نفر رو می شناسم كه شكارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شكار كردن از دست نمیده. یه روز كه می خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل! همینطور كه میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شكارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و .. بنگ!

 پلنگ كشته میشه و میفته روی زمین!!!

پیرمرد با حیرت میگه: این امكان نداره! حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

دكتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور منم همین بود !!!

نتیجه اخلاقی : هیچوقت در مورد چیزی كه مطمئن نیستی نتیجه كار خودته ادعا نداشته نباش !

 

درس پنجم :

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد!

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم و برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم".

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد ...

نتیجه اخلاقی : خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که وقت نداریم به ندای قلبمان گوش کنیم، او مجبور می شود بگونه ای عمل کند که شاید به مزاقمان خوش نیاید ... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور ....

وبلاگ شهرحسامی...
ما را در سایت وبلاگ شهرحسامی دنبال می کنید

برچسب : چند درس مهم زندگی, نویسنده : akhbarhesamio بازدید : 213 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 19:57